رقیه سادات
در جای خودش کعبه ی حاجات نبود
در ناقه دگر جلوه ی میقات نبود
می گشت تمام کاروان را عمّه
می گشت ولی رقیّه سادات نبود
رقیه کو؟
در قافله ی به جستجو افتاده
این ولوله که «رقیّه کو؟» افتاده
اشک از سر نیزه ای پیاپی می ریخت
می خواست پدر بگوید او افتاده
اوقات سوخته
از شدّت تب تمام اوقاتش سوخت
تنها نه خودش خاک خراباتش سوخت
خورشید درون طشت در دستش بود
دریای دل رقیّه در آتش سوخت
کاظم بهمنی
**********
یا هنوز هم...
زرد و کبود و سرخ شد امّا هنوز هم
دارد عزای دیدن بابا هنوز هم
تا تاول دوباره ای از راه می رسد
با گریه آه می کشد آن را هنوز هم
آهسته بغض می کند و خیس می شود...
... زخم کبود گونه اش: «آیا هنوز هم
مهمان چوبدستی شهر جسارتی
من مانده ام به حسرت لبها هنوز هم»
من درد های روسری ام را نگفته ام
با چشمهای غیرت سقّا هنوز هم
از صحبت کنیزی مان گریه می کنم
می لرزم از خجالتش حتّی هنوز هم
مُحرم شدم، طواف کنم، بوسه ها زنم
آنجا که هست کعبه ی دلها هنوز هم
***
دلتنگ بود و رفت و نگفتید خوب شد
گوش بدون زینت او یا هنوزم هم...؟!
علیرضا لک
**********
خبر دارم
مخواه دخترکت از تو بی خبر باشد
بدون من به سفر می روی پدر، باشد!
میان راه دلت تنگ شد خبر دارم
که آمدی تو به دنبال همسفر، باشد
قبول! بازی گنجشک پر که یادت هست
به شرط آنکه به جایش رقیّه پر باشد
تنور خانه گمانم هنوز روشن بود
وگرنه موی تو باید بلند تر باشد
عمو که رفت پدر لااقل نمی رفتی
برای عمّه ی تنهام یک نفر باشد
مرا زدند ولی عمّه بازویش زخم است
برای من دلت آمد که او سپر باشد
کلاغ ها همه رفتند خانه پس حالا
رسیده نوبتش این قصّه هم به سر باشد
حسین رستمی
**********
سبک تر
اگرچه زخمی ام امّا کبوترم بابا
در آسمان نگاه تو می پرم بابا
چقدر ناز مرا می کشیدی و حالا
تو ناز می کنی و منکه می خرم بابا
زبان گشا و بگو آنچه را که می پرسم
بگو عزیز دلم از برادرم بابا
بگو که حلق علی را چگونه پاشیدند
بگو برای من از او که خواهرم بابا
فدایت ای سر خونین دو چشم را وا کن
ببین زمانه چه آورده بر سرم بابا
ببین هجوم خزان را به گلشن رویم
گلم ولی به خدا زرد و پرپرم بابا
اگرچه لاغرم امّا عجیب خوشحالم
برای پر زدن امشب سبک ترم بابا
بیا ز خاک خرابه به آسمان بپریم
آگرچه زخمی ام امّا کبوترم بابا
سید محمد جوادی
***********
گوشوار نقره
هم بازیانم نیستند، امشب کنار بسترم
قاسم، عمو عبّاس، عبدالله، داداش اکبرم
یادت می آید من چقدر آسوده می خوابیدم آن
شبها که می خندید در گهواره ی خود اصغرم؟
امشب ولی بدخوابم و هی خواب می بینم چهل
اسب بزرگ سرخ مو رد می شوند از پیکرم
بر گونه ام جای چهار انگشت می سوزد عمو!
زخم است، تاول تاول است انگشتهای لاغرم
بابا! برای من نخر آن گوشوار نقره را
حالا که هی خون می چکد از گوشهای خواهرم
بابا لبش را بسته و دیگر نمی بوسد مرا
دیگر نمی گوید به من «شیرین زبانم، دخترم»
من دختر خوبی شدم آرام می خوابم فقط
امشب نمی دانم چرا هی درد می گیرد سرم
پانته آ صفایی
***********
سند مقاتل
دختر لحظه ی غم بغض مرا می ماند
گرچه خود می شکند ناله رها می ماند
دختر لحظه ی غم «ساعت» عمرش خالیست
زود می ریزد و یک کوه بلا می ماند
دختر لحظه ی غم لحظه ی بعدش مرگ است
آن زمانی که فقط خاطره ها می ماند
شبی از قافله جا ماند و بهمادر پیوست
به پدر می رسد و قافله جا می ماند
بعد او چون همه از یاد غمش ترسیدند
از مقاتل سندش گاه جدا می ماند
دختر لحظه ی غم این غزل کوچک و ناب
برگی از دفتر شعر است که تا می ماند
طرز عاشق شدنش را به کسی یاد نداد
دهن عشق از این حادثه وا می ماند
کاظم بهمنی
**********
گفتگو
آیا شود که جام مرا پر سبو کنی
در این خرابه با من دلخسته خو کنی
آنقدر می زنم به سر و صورت و لبم
تا قصّه ی سر و لب خود بازگو کنی
ای ماه من که طیّ سفر گشته ای هلال
باید که شرح واقعه را مو به مو کنی
با چشم بسته از طَبقت دل نمی کنم
تا اینکه هدیه ی سفر خویش رو کنی
گیسو به زیر پای سرت پهن می کنم
تا فرش نخ نما شده ام را رفو کنی
بابا تمام بال و پرم درد می کند
مویم کشیده اند و سرم درد می کند
سعید توفیقی
**********
جا گذاشتند
بر شیشه ی بلور دلم پا گذاشتند
در نیمه های راه مرا جا گذاشتند
رفتند و این سه ساله ی غمدیده را پدر
در دشت ترس و واهمه تنها گذاشتند
رفتند و زخم سینه ی دلشوره ی مرا
بار دگر بدون مداوا گذاشتند
رفتند و دست کوچک یخ کرده ی مرا
در دست گرم حضرت زهرا گذاشتند
بعد از دو روز بر سر بازار شهرشان
آئینه ی مرا به تماشا گذاشتند
وحید قاسمی
***********
گِلِه
روی نی و من از تو چقدر فاصله دارم
و از خودم به خدا چون نمرده ام گِله دارم
به جرم اینکه یتیمم مرا به بند کشیدند
و جان به لب شدم از بسکه زخم سلسله دارم
مخاطرات فراوان بین راه بماند
چه خاطرات بدی از مسیر قافله دارم
برای سعی صفای سرت و مروه ی جانم
تو فکر می کنی آیا توان هروله دارم؟
کجا روم به که گویم هوای روی تو کردم
دلم گرفته مگر من چقدر حوصله دارم
به روی خار دویدن کجا و نیزه نشینی
مرا ببخش که گفتم به پایم آبله دارم
مصطفی متولی
**********
شستشوی سوخته
زود می پیچد به هر سو بوی موی سوخته
بر مشامم می رسد هر لحظه بوی سوخته
ردّی از سیلی نمی ماند به روی آفتاب
محو می گردد کبودی های روی سوخته
آبله سر وا کند می سوزد از هر قطره آب
کار آتش می کند آب وضوی سوخته
سعی بیجا می کند وضع گره را کورتر
دست شانه می کَند از ریشه موی سوخته
دامن آتش گرفته سخت می چسبد به تن
دردسر ساز است دفن و شستشوی سوخته
سوخت لبهایت شبیه موی و رویت نیمه شب
تا گرفتی بوسه ای از آن گلوی سوخته
محمد رسولی
***********
فرق
ابر مستی تیره گون شد باز بی حد گریه کرد
با غمت گاهی نباید ساخت، باید گریه کرد
امتحان کردم ببینم سنگ می فهمد تو را
از تو گفتم با دلم؛ کوتاه آمد، گریه کرد
ای که از بوی طعام خانه ها خوابت نبرد
مادرم نذر تو را هر وقت «هم زد» گریه کرد
با تمام این اسیران فرق داری، قصّه چیست؟
هرکسی آمد به احوالت بخندد گریه کرد
از سر ایمان به داغت گاه می گویم به خویش
شاید آن شب «زجر» هم وقتی تو را زد گریه کرد
وقت غسلت هم به زخم تو نمک پاشیده شد
آن زن غسّاله هم اشکش درآمد گریه کرد...
کاظم بهمنی
**********
مرحله
زندگی بی تو در این قافله سخت است پدر
گذر عمر از این مرحله سخت است پدر
دخترت تشنه ی اشک است ولی باور کن
گریه کردن وسط هلهله سخت است پدر
روضه ی خار مغیلان و کف پای یتیم
با دل نازک این آبله سخت است پدر
کاش می شد کمی از نیزه بیایی بغلم
بخدا بوسه از این فاصله سخت است پدر
تا که چشمم به لبت خورد، ترک خورد لبم
با لب پاره برایم گله سخت است پدر
عمّه دیگر چه کند من که خودم می دانم
زندگی با من کم حوصله سخت است پدر
مصطفی متولی
**********
طَبق
هم اشک یتیم را در آوردی تو
هم دست به سوی معجر آوردی تو
بگذار برای صبح، قدری آرام
مأمور طَبق، مگر سر آوردی تو؟!
بابای مرا بیار بابایی که
دستی بکشد میان موهایی که
هر روز ز روز قبل کمتر می شد
با شعله ی بام های آنجایی که
شد وارد شهر محمل ساداتی
دادند به این قبیله نان، خیراتی
از شام سران کوفه معجر بردند
آن روز برای طفلشان سوغاتی
در راه سری بریده همسایم بود
یک باغچه خار داخل پایم بود
نه، خواب نبود داخل انگشتش
انگشتری عقیق بابایم بود
بر نیزه پر پرستویم را بردند
سنجاق میان گیسویم را بردند
تا از گل سر خیالشان راحت شد
بابای گلم، النگویم را بردند
آن مرد که نای گفتن از پایش نیست
می گفت بیا بیا که بابایش نیست
سیلی زد و بعد مدّتی حس کردم
که لاله ی گوش من سر جایش نیست
آرامش خواب هر شبی را هم که...
گیسوی به آن مرتّبی را هم که...
هنگام شلوغی وسط خیمه یمان
زیبایی چادر عربی را هم که...
علی زمانیان
**********
سفر
با کاروان نیزه سفر می کنم پدر
با طعنه های حرمله سر می کنم پدر
مانند خواهران خودم روی ناقه ها
در پیش سنگ سینه سپر می کنم پدر
از کوچه ی نگاه وقیح یهودیان
با یک لباس پاره گذر می کنم پدر
حالا برو به قصر، ولی نیمه شب تو را
با گریه های خویش خبر می کنم پدر
این گریه جای خطبه ی کوبنده ی من است
من هم شبیه عمّه خطر می کنم پدر
با دیدن جراحت پیشانی ات دگر
از فکر بوسه صرف نظر می کنم پدر
شام سیاه زندگی ام را بدون تو
خورشید روی نیزه سحر می کنم پدر
امشب اگر که بوسه نگیرم من از لبت
در این قمار عشق ضرر می کنم پدر
وحید قاسمی
**********
نیمه شب
نیمه شب بود که درهای اجابت وا شد
یوسف گمشده ی دخترکی پیدا شد
آنکه همراه سخن هاش همه لکنت بود
چونکه چشمش به پدر خورد زبانش وا شد
چونکه عطر پدرش را به خرابه حس کرد
یا علی گفت و به صد رنج ز جایش پا شد
هاتفی داد ندا چشم تو روشن خانم
آنکه می گفت نداری تو پدر رسوا شد
رفت و تا روز جزا بهر تسلّای یتیم
شام بد نام ترین نقطه ی این دنیا شد
سوره ی کوثر این قافله را دق دادند
باز هم زینب غمدیده ی ما تنها شد
محمد حسین رحیمیان
**********
تفسیر
چه زود آمدنت دیر می شود بابا
چه زود دختر تو پیر می شود بابا
به خوابم آمده گفتی که زود می آیی
چه دیر حرف تو تعبیر می شود بابا
بیا ببین که پس از رفتن تو دخترکت
اسیر طعنه و تحقیر می شود بابا
پیاده پای پیاده خودت تصوّر کن
چه لحظه ها که نفسگیر می شود بابا
سه ساله کی برسد پا به پای این مردان
نرفته راه، زمینگیر می شود بابا
گذشته چند شبی در گرسنگی امّا
به بوسه ای ز لبت سیر می شود بابا
بخوان حدیث سر و نیزه و لب و بوسه
خرابه مجلس تقسیر می شود بابا
علی برکتی
*********
معراج
ابر تیره روی ماه آسمانم را گرفت
کربلا از من عموی مهربانم را گرفت
وقت دلتنگی همیشه او کنارم می نشست
بی وفا دنیا انیس مهربانم را گرفت
از سر دوش عمویم عرش حق معلوم بود
«منکر معراج» از من نردبانم را گرفت
من به قول آن عمو فهمم ورای سنّم است
دیدن تنهایی بابا توانم را گرفت
روز عاشورا چه روزی بود؟! حیرانم هنوز
جان کوچک تا بزرگ خاندانم را گرفت
خرمن جسمی نحیف و آتش داغی بزرگ
درد رد شد از تنم، روح و روانم را گرفت
تار شد تصویر عمّه، از سفر بابا رسید!
«آن ملک» آهی کسید و بعد جانم را گرفت
کاظم بهمنی
**********
چند وقت
آمدی چشم فراقم روشن
قدمت بر سر چشمم بابا
از سر نیزه رسیدی بنشین
تا بیارم کمی مرهم بابا
قصّه ی هجر من و هجر شما
قصّه ی یوسف و یعقوب شده
صبر از عمّه گرفتم همه جا
دخترت قبله ی ایّوب شده
همه بر غربت من گریه کنند
فقط این قاتل تو می خندد
همه شب بی تو ندارم خوابی
عمّه ام چشم مرا می بندد
روی هر چشمه ی بی عاطفه ای
مثل یک بغض شکفتم بابا
هر کجا سفره ی دل وا کردم
فقط از درد تو گفتم بابا
سرِپا می شوم و می افتم
دیگر از درد زمینگیر شدم
زحمت عمّه شدم ای بابا
راحتم کن که دگر پیر شدم
حتماً از نیزه زمینت زده اند
که کمی دیر رسیدی بابا
می شناسیم؟ بگو چند شب است
دخترت را تو ندیدی بابا
رحمان نوازنی
**********
فرق
مهتاب روزگار پر از شام ما شدی
طوفان موج گریه ی این دیده ها شدی
امشب خدا ظهور تو را مستجاب کرد
وقتی درون سینه ی تنگم دعا شدی
من در پناه گرمی آغوش عمّه ام
از آن دمی که رفتی و از ما جدا شدی
فرقی نمی کند چقدر فرق کرده ای
بابای من تویی که در این طشت جا شدی
دیشب به روی خاک سرت خواب بوده است
امروز روی دامن سر نیزه پا شدی
گل کرده است غنچه ی لبهای بوسه ات
شاید به زخم گونه ی من مبتلا شدی
کنج تنور و قافله و مجلس یزید
خانه به دوش من، چقدر جابجا شدی
محمد امین سبکبار
**********
صبح اثر
بابا بیا دور و برم را نگاه کن
ویرانه ای که گشته حرم را نگاه کن
گرمی شانه های تو یادم نرفته است
سنگی که هست زیر سرم را نگاه کن
امشب بیا زیارت مادر، نه دخترت
از او رخ کـبـودتـرم را نگـاه کـن
من وارث شکسته ترین بازویم پدر
بر بازوی سه ساله، ورم را نگاه کن
گویا تنم به زیر سم اسب رفته است
در هم شکسته بال و پرم را نگاه کن
من مثل تو ز داغ برادر شکسته ام
خم گشته است این کمرم را نگاه کن
محشر شده که کودک تو پیر گشته است
یکسر سفید – موی سرم را نگاه کن
چوب یزید را به سرش خُرد می کنم
چون صبح می شود اثرم را نگاه کن
جواد حیدری